جمشید مشایخی که از دوستان قدیم اوست این نوشته را برای همشهری محله، منطقه 2 نوشته است. سخنی که شاید حرف نگفته خیلی از ما باشد. برای همین بد ندیدیم تا بار دیگر این نوشته را حضورتان تقدیم کنیم. ضمن این که برای تمام بزرگان ادب و هنر این مرز و بوم طلب توفیق و آرزوی سلامت داریم.
خیلی غریبه شدهایم، آنقدر که گاهی وقتی به خودمان میآییم، میبینیم سالها گذشت و ما در پسکوچههای خاطراتمان، صفا و صمیمیت را زندانی کردهایم، بدون آنکه گاهی ورقی بزنیم و از قید و بند زمان رها شویم.
انگار همین دیروز بود که استاد ابراهیمی عزیز را در جمع دوستان قدیمی تسکین آلام بود، مجبور است که گذشته را نقل کند و من در گوشههای دور دنبال نشانیاش بگردم، خیابان عمر، کوچه فراموششدگان، پلاک خنیاگری که آوازش را از دست داده است...
شبی که سردبیر همشهری محله پشت گوشی احوال روزهای بیماریام را جویا میشد، ناخودآگاه نامی چون استاد ابراهیمی را شنیدم، «استاد، جلو در خانه استاد ابراهیمی هستم، میشناسیدش؟»
هنوز جمله را با خود تکرار میکنم، مثل یک رویاست، اینکه دوستی قدیمی را که سالها پیش به او دل بستهای ناگهان پس از چند دهه فراموشی به خاطر بیاوری و دگرگون شوی.اما چند روز است که بر خود نهیب میزنم که چرا این قدر غریبه شدهایم و خود را تنبیه میکنم که چرا پیش از این سراغش را نگرفتم، فکر میکردم که خارج از کشور به سر میبرد، اما این هم قابل بخشش نیست، دوست قدیمی را که سمت استادی بر گردنت دارد فراموش کنی...
یادش به خیر! جوان بودم که در رادیو برنامه اجرا میکردم. او را از صدایش میشناختم و بعدها عشق به موسیقی و آواز خوش ادیب خوانساری و بنان مرا به ابراهیمی وصل کرد.
استاد ابراهیمی عزیز، حالا سالها از آن دوران گذشته و هر دو پیرمردی هستیم از جرگه سوتهدلان که همه عمر دیر میرسند. اما این بار میخواهم سنتشکنی کنم و تا دیر نشده به سراغت بیایم. برای دیدنت لحظهشماری میکنم...